در دهکده ای که نزدیک مدرسه شیوانا قرار داشت
زن و مرد فقیری زندگی می کردند که یک پسر کوچک داشتند
در زمان های قدیم یک دختر از روی اسب می افتد و لگنش از جایش درمیرود
پدر دختر هر حکیمی را به نزد دخترش میبرد
دختر اجازه نمیدهد کسی دست به باسنش بزند
زنی جوان نزد شیوانا استاد عشق و معرفت آمد
و درخواست کمک کرد
شیوانا از زن جوان خواست مشکلش را بیان کند
روزی روزگاری در زمان های کهن مرد کشاورزی بود
که یک زن نق نقو و اعصاب خورد کن داشت
داستان کوتاه منطق از نگاه استاد
دو شاگرد در کلاس سر موضوعی بحث می کردند
و با اینکه نظریه ها یکی نبود هر کدام
بر این باور بودند که حرف شان منطقی است
نجار یک روز کاری دیگر را هم به پایان برد
آخر هفته بود و تصمیم گرفت دوستی را برای
صرف نوشیدنی به خانه اش دعوت کند
ادامه مطلب ...